تقدیم به معلم پیشکسوت آبکنار ، آقای عبدالمناف قربان نژاد
می دانیم که شطرنج در دوران انوشیروان از هند به دربار ایران رسید. فرمانرویان هند برای فرار از پرداخت مالیات به ایران شطرنج را همراه با هدایایی به دربار می فرستند و میخواهند که ایرانیان راز و رمز این بازی را در مهلتی هشت روزه بگشایند. و بازپرداخت مالیات را مشروط به حل این معما میکنند. هندیان مطمئن بودند که پادشاه ایران زمین را آچمز کرده اند. درباریان یک هفته تمام بر صفحه شطرنج زل زدند و مات و مبهوت مهره های شطرنج را سبک و سنگین کردند بی آنکه راه به جایی ببرند. پس بزرگمهر حکیم به کمک فراخوانده شد و در مهلت یک روزه سرنوشت ساز راز های این بازی را گشود و با حرکتی سریع هند را کیش و مات کرد. بزرگمهر در فرصتی کوتاه بازی تخته نرد را بر پشت صفحه شطرنج طراحی کرد و آن را به دربار هند بازپس فرستاد. از هندیان خواسته شد که راز و رمز بازی تخته نرد را در مهلتی هشت روزه باز گشایند. در غیر اینصورت باید دو برابر مالیات بپردازند. بزرگمهر حکیم با این حرکت به فرمانروایان هند فهماند که به نفع آنهاست که دیگر فیلشان یاد هندوستان نکند. این خلاصه آن چیزی است که در شاهنامه نقل شده است .البته در شاهنامه نوشته نشده و هیچ کس هم ادعا نکرده که هم کاسپارف وهم بابی فیشر ایرانی اند و از نوادگان بزرگمهرند.
نیز میدانیم که شطرنج مستقیما” به آبکنار نیامده است. چون آبکنار در زمان انوشیروان پایتخت ایران نبود. اینکه آبکنار پایتخت ایران نبوده و نیست مشکل آبکنار نیست. چون بسیاری از همشهری های آبکناری من به نوعی ناسیونالیسم محلی گرایش دارند. یعنی خودشان را آبکناری میدانند نه گیلانی یا شمالی و یا حتی ایرانی. یک روز با همسفری در اتوبوس سر صحبت را باز کردم .لهجه بسیار دلنشینی داشت. پرسیدم کجایی هستید؟
گفت :اصفهانی.
گفتم: به به پس اصفهانی هستید؟
گفت : اهل خود اصفهان که نه. در واقع گلپایگانی هستم.
گفتم: راستی آقای گلپا الان کجا تشریف دارند؟
گفت: راستش من اهل گلابدره از توابع گلپایگان هستم.
گفتم: خوب از اول میگفتی .من با آقای گلاب دره ای همکلاسی بودم.
بعدش معلوم شد که همسفر من در یکی از روستاهای گلابدره به نام الم(علم)دره به دنیا آمده و هرگز اسم آقای گلاب دره ای به گوشش نخورده.
حال اگر از یک همشهری عزیز آبکناری بپرسید که کجایی است. بی درنگ خواهد گفت آبکناری. اگر طرف مربوطه هاج و واج به همشهری نگاه کند و بخواهد منظورش را با ایما و اشاره بفهماند که هر گز نام آبکنار به گوشش نخورده و از خنگی اش واقعا” شرمنده است. همشهری ما این بار توصیف جانانه ای از مرداب و نیلوفر های آبی و ماه روزه و هندوانه های به این درشتی اش میدهد. بی آنکه نامی از انزلی یا گیلان و یا شمال ببرد. اگر طرف هنوز دستگیرش نشده باشد که این آبکنار در کجای این کره خاکی واقع است و همچنان به چشمهای همشهری خیره شود و بی آنکه به زبان بیاورد در درونش فریاد برآورد که بالاغیرتا” تو بالاخره کجایی هستی؟ آنگاه همشهری عزیز گوشه هایی از تاریخ چهارصد ساله آبکنار را بازگو میکند و بویژه به اقامت شبانه میرزاکوچک خان در آبکنار اشاره میکند تا به طرف بفهماند که ول معطل تشریف دارند. مگر میشود که آدم نداند آبکنار کجاست!
ما نمیدانیم که شطرنج در چه تاریخی به آبکنار آمد و چه کسانی و در کجا شطرنج بازی میکرده اند. اما ما که اوایل دهه چهل را در مدرسه خیام زندگی کرده ایم به طور تصادفی با این بازی آشنا شدیم. یکی از درس های سال اول دبیرستان به نام حرفه و فن یا چیزی در همین حدود بود. دانش آموزان معمولا” برای این درس در طول سال یک یا دو کار دستی درست میکردند. تیرکمان های بسیار قشنگی بچه ها می ساختند. خیلی ها با اره مویی به جان تخته سه لا می افتادند و لوتکایی یا گیتاری از توی آن در می آوردند. یکی از بچه ها چیز عجیبی با خودش آورده بود. یک صفحه چهارخانه بزرگ با خانه های سفید و سیاه و تعداد زیادی قرقره سیاه و سفید با شکل های متفاوت. آقا معلم پرسید که این چیه که با خودت آوردی ؟ همکلاسی مان هم شروع کرد به توضیح قواعد بازی شطرنج و گفت که این بازی را در تهران یاد گرفته و فکر کرده که کاردستی خوبی برای درس حرفه و فن باشد. آقا معلم که پیر مردی بود با اخم و تخم بسیار گفت که این بازی مانند قمار است و قمار بازی در مدرسه حرام است. آقا معلم شطرنج را به عنوان آلت جرم ضبط کرد و با خود به دفتر مدرسه برد.اما در دفتر مدرسه دبیران تحصیلکرده دیگری بودند ونظرشان با معلم سنتی ما متفاوت بود.
باقی این داستان را از زبان همکلاسی من بشنوید.
رفیقم می گفت که رفته بودیم تهران برای معالجه یک درد بی درمان. یک ماهی تهران بودیم. از همان ابتدای ورود شیفته بازی شطرنج شدم .پسرخاله هام شطرنج داشتند. هرگز به پدر و مادرم نگفتم که دلم میخواست شطرنج داشته باشم. نه میدانستم که شطرنج را از کجا باید خرید. چه قیمتی دارد.آیا پدرم وسعش میرسد یا نه. اینها نبود که ذهن مرا به خود مشغول کرده بود. دوازده ساله بودم هنوز. اشتیاق زیادی برای یادگیری شطرنج داشتم .اقامت یک ماهه وقف شطرنج شد. در خواب و بیداری به شطرنج فکر میکردم .در ذهن من فقط چهارخانه های سفید و سیاه بود. با یک حرکت نا بجای اسب شیهه کشان از خواب می پریدم. اطرافیانم حسابی نگران من شده بودند . طبیعت من اینجوری بود. هر وقت به چیزی علاقه مند میشدم تا مرز شیفتگی و شیدایی پیش میرفتم. یادم می آید یک سال پیشتر از آن در قضیه ترور جان.اف.کندی همین حالت را داشتم. مرگ کندی مرا تا مرزهای دیوانگی برده بود. شبانه روز قضیه ترور را دنبال میکردم. یا گوشم به رادیو چسبیده بود یا سرم در روزنامه گم شده بود. هر چه روزنامه ها و هفته نامه ها می نوشتند را میخواندم. نه یک بار بلکه ده ها بار. صحنه ترور را باز سازی می کردم. در خواب میدیدم اسوالد سینه کندی را نشانه رفته بود. هر چه فریاد می کشیدم که پرزیدنت خودت را بکش کنار. هیچ صدایی از حلقوم من در نمی آمد. با عرق سردی که بر تن تبدار من می نشست بیدار می شدم و می شنیدم که مادر آرام میگریست و میگفت که بچه ام سخت مریض شده. بعد ها که ژاکلین خواست زن آن پیره خرفت اوناسیس بشه خیلی غصه خوردم. هر چی بهش گفتم زن این بابا نشو قبول نکرد که نکرد. آخر اوناسیس که به ماریا کالاس وفادار نمانده بود. بگذریم.
هنگام بازگشت از تهران کتاب خودآموز شطرنج را به عنوانی سوغاتی گرفتم. روزها و ماه های تابستان آن سال با خودآموز شطرنج گذشت. آرزوی داشتن شطرنج دست نا یافتنی می نمود. یک روز عصر وقتی پدرم مشغول رفو و تعمیر لباس هایمان بود نخ کم آورد و از من خواست از دکان بقالی یک قرقره سفید و یک قرقره سیاه بگیرم. بقالی ضد متری با خانه مان فاصله داشت. وقتی قرقره ها را در دست گرفتم احساس عجیبی داشتم. انگار که مهره های شطرنج را به دست گرفته ام. از این تداعی خوشحال شدم. خیلی زود طرحی از مهره های شطرنج در ذهنم ساخته و پرداخته شد. قرقره نزدیکترین طرح به مهره های شطرنج را دارد. با تراشیدن یک طرف قرقره به راحتی میتوان سرباز و اسب و رخ و دیگر مهره هارا درآورد. با همین اندیشه بود که بلافاصله طرح یک شطرنج دست ساز در سرم نقش بست. همین که پدر از سر تعمیرات لباس هایمان برخاست دست به کار شدم و نخها را از قرقره جدا کردم. نخ دیگر نخ نبود. کلاف سر در گمی بود که پشیزی نمی ارزید. با چاقو به جان قرقره ها افتادم. یک اسب و یک رخ ساختم. سی مهره دیگر کم داشتم. دیگر قرقره ای نبود تا از آن مهره ای بسازم. دستپاچه شدم. از پدرم خواستم سی تا قرقره برایم بخرد. بلافاصله توضیح دادم که نخ ها را لازم ندارم و نخ ها را جدا میکنم و به او خواهم داد. قیافه پدرم دیدنی شده بود. دهانش باز مانده بود .فکر میکرد که شاید من به سیم آخر زده ام. من که دیدم هوا حسابی پس است. بی درنگ آنچه را که در ذهن داشتم برایش توضیح دادم. بیچاره پدر قدری آرام گرفت. گفت بیا با هم برویم دکان خیاطی هر چند تا قرقره خواستی از علی آقا بگیر. رفتیم. پدر خواسته من را به آقای خیاط توضیح داد. او هم با مهربانی ظرف اشغال را نشانم داد تا در آن قرقره های دور ریخته شده را جمع کنم. چهار پنج تایی بیشتر نبود. اما گفت روز بعد سر بزنم تا اگر قرقره ای داشت به من بدهد .از فردای آن روز جلوی دکان خیاطی می نشستم و چشم به ماشین خیاطی میدوختم تا کی یک قرقره گیرم بیاید. روز ها و هفته ها این کارم بود. بالاخره کار جمع آوری قرقره ها به انجام رسید. مهره ها تراشیده و پرداخته شدند. شطرنج نه چندان ظریفی ساختم و به عنوان کار دستی به مدرسه بردم. کاردستی مورد قبول آقا معلم واقع نشد و آن را ضبط کرد و به دفتر مدرسه برد.
وقتی واکنش آقا معلم را دیدم از ترس می لرزیدم . فکر میکردم برای عبرت دیگران مرا تنبیه خواهند کرد. نه ازآن تنبیه های معمولی که با ترکه به کف دست میزنند. تا آن زمان فعل حرام از من سر نزده بود.جرمی به این بزرگی را تنبیه بزرگتری لازم بود. فکر میکردم که همه کلاسها را تعطیل میکنند و دانش آموزان را به صف میکنند و جلوی آنها پاهای مرا به شلاق می کشند. در خیالاتم پاهای تاول زده ام را میدیدم و اشک میریختم.
در افکار پریشانم غرق بودم که شنیدم کسی مرا به نام میخواند. به طرف صدا برگشتم . قیافه مهربان معلم جوانی را دیدم که از من میخواست تا به او شطرنج یاد بدهم. دستم را گرفت و با خود به طرف دفتر مدرسه برد. ابتدا از من خواست تا قواعد بازی را برایش بگویم و با هم بازی کنیم. به زودی فهمیدم که او قواعد بازی را می دانست و فقط یک حریف می خواست. روزهای بسیاری با او شطرنج بازی کردم. او معلم هندسه و بعدها معلم جبر و مثلثات بود. او از چند نگاه الگو بود. یکی از نخستین دبیران تحصیل کرده مدرسه خیام بود. باقی معلم ها معمولا” تا کلاس ششم درس خوانده بودند. این معلم هندسه ما اولین کسی بود که تی شرت میپوشید. یک تی شرت راه راه قرمز و سفید داشت و یک تی شرت راه راه آبی و سفید. کمتر اهل کراوات بود. هم او بود که اولین بار گوجه فرنگی کشاورزی( گوجه های دراز)را در آبکنار تولید کرد.
تازگی ها عکس این معلم عزیز را در یک سایت آبکناری دیدم. هیچ شباهتی به آن جوان بلندبالای خاطره های نو جوانی ام نداشت. غصه ام گرفت. در آینه نگاه کردم تا گذر این سالها را بر چهره خودم ببینم. منی که هنوز خود را جوان می انگارد. در آینه دیدم پیرمردی ناشناس غریبانه به من چشم دوخته بود. سر برگرداندم و از خیر آینه گذشتم.
بسیار کسان از آن شطرنج دست ساز بازی آموختند و بعدها در قهوه خانه ها مسابقات شطرنج بر قرار کردند. آن شطرنج دست ساز سالهای سال در دفتر مدرسه خیام بود تا اینکه دفتر مدرسه با خاک یکسان شد.
فرهاد تیر۹۲
سلام آقای طاهری سال پنجم ابتدایی بودم مسابقه شطرنج در دو گروه برگزار شد مقطع پنجم تا سوم راهنمایی و مقطع تا دیپلم.بانی این کار آقای حسن پورهادی بودند .
جناب لوری ، سلام
شطرنج در اشعار شاعران نیز بسیار دیده شده است ، به این قطعه شعر از شاعر گمنام توجه فرمایید:
شعر عاشقانه شطرنج
زندگی شطرنج دنیا و دل است
قصه پررنج صدها مشکل است
شاه دل کیش هوسها میشود
پای اسب آرزوها در گل است
فیل بخت ما عجب کج میرود
در سر ما بس خیالی باطل است
ما نسنجیده پی فرزین او
غافل از اینکه حریفی قابل است
مهره های عمر من نیمش برفت
مهره های او تمامش کامل است
بادرود وخسته نباشید..جناب فرهاد خان..تاریخ آبکنار بانظرمحققان روسی به۷۰۰سال میرسد نه ۴۰۰سال..بااحتساب زندگی دراطراف زمین ورزشی آبکنار/ مزار\ بنام کمال کل..که باشیوع طاعون ازاطراف مزار کوچ کرده درسه محله فعلی آبکنار وبخشی درتربه بر وخمیران و..عده ای نیز درسه منطقه لاهیجان ولنگرود بنامهای چاف..آبکنا رمحله..ومحله ای که الان داخل شهرلنگرود میباشد ساکن شده اند چاف رفته ام بافامیلهای طیب شفق بزرگ برخورد داشته ام ۵۸ آنها به آبکنار آمده اند. سال توضیح شماراجع به دبیری استاد بنده منافی عزیز. فکرمیکنم اشتباه است. با سپاس ازحسن انتخاب جنابعالی. یاران آبکناری
با سلام و عرض ارادت به محضر شریف دوستِ نادیده و نشناختهام جناب فرهادخان عزیز و ارجمند
حقا و انصافا که از خواندنِ مطلبِ زیبا و شیوا و شیرین و در عین حال ساده و صمیمی و دوستداشتنی آن بزرگوار لذتِ بسیار بردم . بویژه آنکه ایشان مطلبِ « شطرنج در مدرسۀ خیام » را به معلم پیشکسوت آبکنار جناب آقای « عبدالمناف قربان نژاد » تقدیم نموده بودند. این نکته برایم حائز ارزشِ بسیار و اهمّیّتِ فراوان بود . گاه میاندیشم که شاید اساساٌ قصدشان از تحریر آن مطلب ، یادکردی بوده باشد از پیر فرهنگیان آبکنار و ادای احترام به ساحت آن بزرگمردِ بزرگاندیش ما . به هر روی این اقدامِ با ارزش ، حرکتی است برخاسته از عزت نفس و عشق و اخلاص و بزرگی و بزرگواریِ فرهاد نازنین. از منظری دیگر شاید بتوان گفت که این قدرشناسی که بی شک ریشه در منشِ پاک و متعالی فرهاد عزیز دارد و هر خوانندۀ منصفی ، منجمله این حقیرِ سراپا تقصیر را به تحسین وا میدارد ، از دیگرسو بیانگر این واقعیت است که آنچه امروز جناب قربان نژاد عزیز درو میکنند ، در واقع محصول بذری است که ایشان خود سالها پیش در ضمیر پاکِ فرزندان این آب و خاک پاشیده ، دلِ هر دانه را از اشک چشمان نور بخشیده و تنِ هر خوشه را با خونِ دل شاداب پروردهاند. گوارای وجودِ استاد بزرگوارم جناب قرباننژاد باد حلاوت و شیرینیِ قدرشناسیِ این نونهالان دیروز و درختان به ثمر نشستۀ امروز . آری ، « بنگر جوانهها را ، آن ارجمندها را ، کان تاروپودِ چرکین باغِ عقیم دیروز ، اینک جوانه آورد » .
و درود بر شرفِ آنان که برای ادای دین از هر فرصتی ، به زیبائیِ هرچه تمامتر بهره میگیرند و عظمت و بزرگی بزرگوارانی که در عرصۀ تعلیم و تربیت حق بسیاری به گردن ما دارند را به ما یادآور میشوند . بسیار ممنونم از فرهاد عزیز . امیدوارم که حضورِ سبز و گرانقدر و تاثیرگذارِ ایشان در سایتِ وزینِ « آبکنارِ ما » تداوم داشته باشد و ما همچنان از تراوشات فکری و رشحات قلمی ایشان فیض ببریم .
برای استاد بزرگوارم جناب آقای عبدالمناف قربان نژاد نیز سلامتی و طولِ عمر با عزت آرزو میکنم .
دوستدار و ارادتمند شما خوبان – درویش آبکناری
درویش عزیزم
آنچه از قلم شیوای تو تراویده است دلیلی بر مهربانی و آزاداندیشی ات میدانم و بس. خوشا به حال ما که تو را داریم که بیدریغ ما را زیر سایه ات میگیری.
سالها بود که آرزو داشتم رمان اهل غرق نوشته منیرو روانیپور را بخوانم . اخیرا به این آرزو رسیدم و بسیار لذت بردم از نثر فرهیخته این رمان. اما آنچه بیش از همه مرا به وجد آورد تشابهات در افسانه های مردم آبکنار و جفره (حوالی تنگستان وبوشهر) است. افسانه های ما در باره جوانان غرق شده در مرداب یا افسانه های پری دریایی و یا افسانه های ما در باره رخداد های طبیعی مانند زلزله خسوف و کسوف بسیار شبیه آن چیزی است که منیرو استادانه نوشته است. همانجا بود که آرزو کردم که ای کاش باشند کسانی که همت کنند و این داده های ارزشمند مردمشناسی را جمع آوری کنند. میدانم که این آرزوی محالی نیست.
با درود های دوستانه
فرهاد
همچو فرهاد بُوَد کوهکنی پیشۀ ما / کوهِ ما سینۀ ما ، ناخُنِ ما تیشۀ ما
( میرزا عبدالجواد ادیب نیشابوری )
جناب فرهاد خانِ عزیز و نازنین ، سلام
از ابراز لطفِ حضرتعالی بینهایت ممنون و سپاسگزارم . همۀ دلنوشتههای شما نشریافته در سایتِ وزینِ « آبکنارِ ما » را با شور و شوق فراوان خواندم که جملگی صحت و درستی دریافت و برداشتم را بیش از پیش تایید میکردند. بی تعارف عرض کنم آنچه که من پس از مطالعۀ « شطرنج در مدرسۀ خیّام آبکنار » نوشتم اساساً تعارفات معمول و مرسوم و متعارف نبود و نیست. در واقع من در گسترۀ واقعیِ موضوع ، به بیان حقیقتی پرداختهام که گمان میکنم بر من فرض بود و تکلیف.
فرهاد جان ! من نیز همچون جنابعالی به زادگاه و همولایتیها و خاطرات تلخ و شیرین روزگار کودکی خود که در آبکنارِ عزیز جا مانده ، عشق میورزم . این سرِ پُر شور و شر نیز یادگار همان دوران است که کاش دوباره بازمیگشت . به قولِ استاد شهریار : « میخواستم این شَیب و شبابم بستانند / طفلیم دهند و سرِ پُر شور و شرم را » .
در نوشتههای شما آنچه که بیش از هرچیز دیگری رخ مینماید و جلوهگری میکند، عشق است و عاشقی . باور بفرمائید وقتی که نوشتههای شما را میخواندم ، این اشعار جناب مولانا به ذهنم تداعی میشد :
عاشقی پیداست از زاریِّ دل / نیست بیماری چو بیماری دل
علّتِ عاشق ز علتها جداست / عشق اُصطُرلابِ اسرارِ خداست
هرچه گویم عشق را شرح و بیان / چون به عشق آیم خجل باشم از آن
و آن هنگام که مشغول خواندنِ « زنگ خط در مدرسۀ خیّام آبکنار » بودم ، این دو بیت از مولانا را با خود نجوا میکردم که میفرماید:
چون قلم اندر نوشتن میشتافت / چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
چون سخن در وصفِ آن حالت رسید / هم قلم بشکست و هم کاغذ درید
سلامت و سربلند باشید .
دوستدار و ارادتمند شما – درویشِ آبکناری
سوم خرداد ۹۴
درود بر جناب طاهری عزیز و بزرگوار
همانگونه که حضرتعالی به درستی اشاره فرمودید شطرنج و اصطلاحات این بازیِ جذاب ، در بیش از هزارسالی که از عمرِ شعرِ فارسی میگذرد ، در شعرِ شاعران بسیاری بکار رفته ، بازتاب گستردهای داشته و مضمونهای بدیعی خلق شده است .
بر سرِ آنم که پس از کسب اجازه از محضر شریف آن بزرگوار و در تکمیل فرمایش جنابعالی نمونههایی از شعر شاعران بزرگ که اصطلاحات مربوط به شطرنج در آنها بکار رفته را تقدیم کاربران عزیز و محترم سایت وزینِ « آبکنارِ ما » نمایم . تا چه قبول افتد و چه در نظر آید :
۱ – تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند / عرصۀ شطرنجِ رِندان را مجال شاه نیست . حافظ
۲ – نزدی شاه رُخ و فوت شد امکان حافظ / چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد . حافظ
۳ – چشم بد دور ز خال تو که در عرصۀ حسن / بیدقی راند که بُرد از مه و خورشید گرو . حافظ
۴ – تو دانی که فرزینِ این رقعهای / نصیحتگرِ شاهِ این بقعهای . سعدی
۵ – میانِ عرصۀ شیراز تا به چند آخر / پیاده باشم و دیگر پیادگان فرزین . سعدی
۶ – سعدی نه مردِ بازی شطرنجِ عشقِ توست / دستی به کامِ دل ز سپهر دغا که برد . سعدی
۷ – اگر بر جان خود لرزد پیاده / به فرزینی کجا فرزانه گردد . عطار
۸ – بسا بیدق که چون خُردی پذیرد / به آخر منصب فرزین بگیرد . ناصرخسرو
۹ – چو پیشِ اسبِ تو دیدم که مینهادم رُخ / به شَه رُخم زدی و بُردی و دَغا کردی . خواجوی کرمانی
۱۰ – به حُرمت تو رُخ و اسب و فیل و بیدقِ مُلک / همه به خانۀ خویشند برقرار و ثبات . سوزنی سمرقندی
و این ده بیت هم از حکیم ابوالقاسم فردوسی :
۱ – یکی تختِ شطرنج کرده به رنج / تهی کرده از رنجِ شطرنج گنج
۲ – کسی کو به دانش بَرَد رنج بیش / بفرمای تا تختِ شطرنج پیش
۳ – پیاده بدانند و پیل و سپاه / رُخ و اسب و رفتارِ فرزین و شاه
۴ – نهادند شطرنج نزدیک شاه / به مُهره درون کرد چندی نگاه
۵ – نهادند پس تختِ شطرنج پیش / نگه کرد هریک زاندازه بیش
۶ – بیاورد شطرنج بوذرجمهر / پُراندیشه بنشست و بگشاد چهر
۷ – برِ تختِ آن شاهِ بیدار بخت / بیاورد و بنهاد شطرنج و تخت
۸ – که این تخت و شطرنج هرگز ندید / نه از کاردانان هندی شنید
۹ – نهادیم برجای شطرنج نرد / کنون تا به بازی که آرد نبرد
۱۰ – ز گفتار او شد رُخِ شاه زرد / چو بشنید گفتار شطرنج و نرد
پیروز و سلامت و سربلند باشید . دوستدار و ارادتمند شما خوبان – درویش آبکناری
درویش بزرگ همه جا بزرگی عزیز. ومایه افتخار. جاوید باشید
فرهادخان… دربحث میرزا کوچک. اگر دیدمت با شما صحبت دارم. روزتان خوش
یاران آبکناری عزیز
خود را کوچکتر از آن می بینم که وارد بحث های تاریخی شوم. نوشته های من را با تاریخ در معنای متداولش نباید قضاوت کرد. این ها فقط و فقط دلنوشته های تنهایی است. و دیگر هیچ.
با عرض ادب و ارادت
فرهاد
تقدیم به محضر شریف استاد و سرور ارجمندم ، جناب یارانِ آبکناریِ عزیز
با سلام
وقتی که این شاگردِ بازیگوش و شلوغ و بی آرام و قرارِ سالها پیشِ، امروز با ابرازِ لطفِ کریمانۀ آموزگار خود مواجه میشود ، هرچند از یکسو شرمندۀ محبت آن بزرگوار میشود ، اما از دیگرسو به خود میبالد .
دوستان عزیزمستحضر باشند که « یارانِ آبکناری » چند سالی دبیر من بودهاند و حقّ بزرگی به گردن من دارند . من هنوز مدیون زحمات آموزگاری ایشان هستم و هنوز نتوانستهام سرِ سوزنی ادای دِین کنم که ایشان همچنان با ابراز محبت و تشویقهای همیشگی ، بارِ شرمساریام را سنگینتر میکنند .
از این حقیرِ سراپا تقصیر در قدردانی از زحمات و محبتهای فراوانِ آن عزیز کاری ساخته نیست ، الا این اندازه که در قالبِ همین کلماتِ نارسا مراتب تقدیر و تشکر خود را به پیشگاه آن گرانمایه پیشکش کنم .
امید که پذیرا باشند .
شاگردِ همیشگی آن بزرگوار – درویش آبکناری
سوم خرداد ۹۴